محمد متینمحمد متین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه سن داره

❤❤عزیز خاله❤❤

ماجرای اولین سرم زدنم در روز تولد 15سالگیم.....

روز تولدم دایی(محمد)اومد خونمون و موقعی که دایی خونمون بود من یکدفعه حالم بد شد و رفتم تو آشپزخونه و زهرا ازم پرسید چی شده منم گفتم حالم بده و گفت یه چایی با نبات بخور و یه چایی روی اپن بغل مامان بود و زهرا گفت: این چایی برای تو مامان ؟مامان گفت:آره .و گفت که من بخورم منم چایی رو برداشتم و رفتم از کابینت کیسه نباتا رو برداشتم و چند تا نبات تو چاییم ریختم و خوردم. دایی حدود 1ساعت نشست و بعد رفت و بعدش مامان و بچه ها شروع کردن به حرف زدن و منم یکدفعه رفتم تو اتاقم و شروع کردم به لباس پوشیدن و به خودم گفتم ریحانه مطمئنی از کارت؟اصلا داری چی کار میکنی؟ بعد رفتم تو سالن و به مامانم گفتم مامان میشه بریم دکتر من حالم ...
14 دی 1391

پلک های تو........

دیروز مامانی تو اینترنت داشت رفتا های تو را میخوند. میگفت الان پلکت بسته است و اگر یه نور زیادی طرفت بگیریم رویت رو برمیگردونی. قربون پلک و چشمات برم. دوستت دارم بای ...
13 دی 1391

یه روز دیگه........

امروز امتحان شیمی داشتم و خوب دادم فکر کنم 20بشم. امتحان بعدی زیست است. ودیشب یک دقیقه هم نخوابیدم الان دارم از خواب میمیرم. ...
13 دی 1391

تولد....تولد.....

١٠/١٠تولدم بود تولدم مبارک   ١٥ سالگیم مبارک                                                         ١١/10/91 دوشنبه 3:45شب ...
12 دی 1391